بزاز خسیس
افسانههای عامه / داستانهای آموزنده / شعر فارسی
«شمعون»، بزاز خسیسی بود که در زمان حضرت سلیمان زندگی میکرد. یک شب او جلوی در مغازهاش عزرائیل را دید و با ترس و وحشت فراوان به خانه رفت. همسرش به او گفت: «فردا نزد حضرت سلیمان برو و از او کمک بخواه». صبح روز بعد او نزد حضرت سلیمان رفت و قضیه را برایش تعریف کرد. شمعون از حضرت سلیمان خواست تا معجزهای کند و او را به هندوستان بفرستد تا دیگر عزرائیل را نبیند. حضرت سلیمان این کار را کرد، اما به محض این که شمعون به هندوستان رسید، عزرائیل به سراغش آمد و گفت خدا دستور داده تا جان تو را فقط در هندوستان بگیرم. همان شب شمعون جان سپرد. این داستان آموزنده و دینی از مجموعه قصههای مثنوی، برای کودکان دو گروه سنی «ب» و «ج» تهیه شده است.