مترسک کمی بزرگ شد
مترسک کوچک مزرعة بلال از فراری دادن پرندهها احساس قدرت و خوشحالی میکرد، اما روزی ناگهان طوفان شد و مترسک روی زمین افتاد و همة پرندگانی که روزی از او میترسیدند به او خندیدند. کلاغ بدجنس نیز با صدایی زشت و بلند قارقار و جریان افتادن مترسک را برای دیگران بازگو میکرد و میخندید. در همین حال ناگهان پایش در شکاف رفت و با نوک به زمین خورد و تیغی چشمش را غرق خون کرد و از آن پس برای همیشه از آنجا رفت. مترسک نیز به اشتباهش پی برد، اما هیچوقت از روی زمین بلند نشد و در حالی که صورتش روی خاک داغ مزرعه قرار داشت برای کلاغ بینوا اشک میریخت. کودکان در این داستان تربیتی میآموزند که مشکلات فقط برای دیگران نیست و ممکن است برای آنها نیز اتفاق بیفتد و هیچوقت به خاطر قدرت احساس غرور نکنند. لازم به ذکر است که کتاب به دو زبان فارسی و انگلیسی به منظور تقویت زبان انگلیسی کودکان و نوجوانان به نگارش درآمده است.