ما میخواهیم یک خانواده باشیم
در این داستان، "صابر"، مردی که از اهالی قزوین است، پس از فوت همسرش به اتفاق دو فرزند خویش، یکی دختر و دیگری پسر، به تهران آمده و پس از سپردن آنها به برادرش، مجددا راهی قزوین شده تا شغلی بیابد. اما دیگر کسی از او خبری نمییابد. پسر او که "لطفالله" نام دارد کمکم بزرگ شده با تلاش بسیار به کارخانهدار بزرگی تبدیل میشود. اما....