شادی بزرگ
داستانهای کودکان (آمریکایی)
دختر کوچولویی با نام «فرانسیس» یک هفته پیش از کریسمس از پنجرة اتاقش همواره پیرمردی ارگنواز و میمونش را مشاهده میکرد. میمون با رد شدن هر عابر کاسهای را برای کمک سمتش دراز میکرد. با فرا رسیدن کریسمس، فرانسیس که قرار بود در نمایشی در کلیسا شرکت کند، با انداختن سکهای در داخل کاسة میمون، از پیرمرد خواست تا به همراه میمونش در مراسم نمایشی که همان شب در کلیسا اجرا میشد، شرکت کند. پس از شروع نمایش، فرانسیس که باید سخن میگفت ساکت ماند. همة حاضران از سکوت وی تعجب نمودند، تا این که پیرمرد و میمونش از در کلیسا وارد شدند و در این حال فرانسیس با صدای بلند گفت که بنگرید برایتان خبر از شادی بزرگ آوردهام.