ایستگاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
صدای سوت قطار در گوشم هیاهویی به راه انداخته است. گوشم را به روی ریل میگذارم، گوش و گونههایم با هم میسوزد، چشمهایم را میبندم صدای چرخهای آهنی قطار که به روی ریلها حرکت میکند، هر لحظه نزدیکتر میشود. روی زانو مینشینم و دستهایم را به روی پیشانی میگذارم. چشمهایم دیگر سویی ندارد. نگاهم همراه ریل تا نزدیک به افق میرود. صدا نزدیکتر میشود. با مشتی از سنگریزههای اطراف ریل، از جا بر میخیزم. دستی به پشت میگیرم و به کمرم کش و قوسی میدهم و گوشت و استخوانم را که تنم مور مور میشود، کلاه پشمینم را تا زیر گوشهایم پایین میکشم.