ما از دوکوهه آمدیم، اینجا غریبیم
داستان "ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم" دربارۀ مبارزات رزمندهای با نام "عباس" و همسرش "زینب" در پادگان دوکوهه است. زینب در چادر بهداری به مداوای مجروحین مشغول است، آنها روزهای متوالی را در پادگان دوکوهه میمانند تا این که روزی عباس به او میگوید که ما باید به اهواز و به خانۀ خود بازگردیم. زینب پس از بازگشت و با شنیدن خبر قبولی قطعنامۀ 598 از سوی دولت ایران و خاتمۀ جنگ، دوباره هوای جنگ و بازگشت به دوکوهه را دارد. وی پس از اتمام جنگ، در ذهن خود خاطرات جنگ و حالات مجروحین بیهوش میشود. زمانی که او را نزد پزشک میبرند، پزشک از او میپرسد که چه چیزی شما را آرام میکند. زینب میگوید: روزهای جنگ: پزشک با تعجب میگوید: تنها طرفداران خشونت شیفتۀ جنگ هستند. زینب در جواب میگوید: ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم. مجموعۀ حاضر حاوی هفت داستان کوتاه با موضوع جنگ تحمیلی است که یکی از آنها "ما از دوکوهه آمدیم اینجا غریبیم" نام دارد. برخی دیگر از داستانهای کتاب عبارتاند از: سربازها جمعه ندارند؛ شهری که باران نداشت؛ همیشه منتظر کسی که نمیآید؛ پروانهها زمستان نمیخوابند؛ و آدمهای بیستارۀ دنیا.