گفت بنویس: داستان کوتاه
کمینهگرایی (ادبیات) - ایران
از ورای پنجرههای همیشه بسته متروک قلعه زندگی، کورسوی شمعی مرده میدمد بر جایگاه ستارگان دور از دورترین منظومه ترانههایم تا این درد سهمگینانه و بی محابا، تیر مسموم حیات را به قلب کوچک مستانهام فرود آورد تا زهر این گردن آویز، یادگار عمر بر باد رفته ام باشد تا درمان، در خواب هایم چشمانم را نوازش کند که زود هنگام وقتی همه در خواب، آرامش را خرامان خرامان در آغوش میکشند، بیداری سر تا پای خواب گرفتهام را نوازش کند؛ و من در جستجوی شعری ناب، در خارستان خاکستری زندگی، سینه خیز و خونین پیش میروم. خندهام تجلیگر آسایش تیغهای سیر از جرعههای رگهایم، پردهای تیره بر خیس گونههایم میپوشاند.