سرگم
داستانهای فارسی - قرن 14
امروز آقایم سر چاشت بی خبر آمد خانه. داشتم رختها را بالای بند هموار میکردم که دروازه را آرام پس کرد. دیروز هم بی خبر یک سر آمد و رفت. من را که میان حویلی دید، لیفت ایستاد شد و دستهایش را پشت کمرش در هم قفل کرد. نگاهی به رختهای سر طناب انداخت. سرش را بلند کرد و نگاهش را به آسمان و سر دیوارها چرخ داد؛ وقتی برون می شی، چادر نمازته سر کو. بد به دستهایم سیل کرد که از زیر آستینها بَرزده دیده میشدند.