دیوانه
شعر منثور آمریکایی - قرن 20 - ترجمه شده به فارسی / شعر منثور فارسی - قرن 14 - ترجمه شده از آمریکایی / شعر عرفانی / تمثیلها
شبی در کاخ شاهزاده جشنی برپا بود. در حین برگزاری جشن، مردی وارد کاخ شد که یکی از چشمهایش از حدقه درآمده بود. شاهزاده علت را جویا شد. مرد گفت من پس از دزدی از داخل خانة بافندهای قصد فرار داشتم اما به علت تاریکی چشمم به دستگاه بافندگی برخورد کرد و از حدقه درآمد. اینک باید داد مرا از بافنده بگیری. شاهزاده نیز دستور داد تا بافنده را حاضر کرده و یک چشمش را بیرون بیاورند. اما بافنده پس از ورود به کاخ اظهار کرد که من برای بافتن حواشی پارچه به دو چشم نیاز دارم، اما همسایة کفشدوزم برای کارش یک چشم بیشتر نمیخواهد. اگر موافق باشید او را احظار کرده و یکی از چشمهایش را بیرون بیاورید. شاهزاده نیز دستور در آوردن یکی از چشمهای کفشدوز را صادر کرد. داستان کوتاه یاد شده «عدالت» نام دارد و یکی از داستانهای مجموعة حاضر است. این داستانها همگی از جبران خلیل جبران ـ شاعر و نویسندة لبنانی قرن بیستم ـ است که با مضامینی انتقادی، اخلاقی، اجتماعی، و عرفانی به نگارش درآمده است.