شاید فرصتی باشد... (مجموعه داستان)
در داستان «فرصت»، پسر خواستگار با شنیدن جواب رد از خانوادة دختر، دستهگل را کنار چراغ برق میگذارد و با ناراحتی آنجا را ترک میکند. رهگذری با دیدن دستهگل آن را برمیدارد و برای دلجویی از همسرش و جلوگیری او از طلاق آن را به خانه میبرد، اما با ندیدن همسر و پیغام طلاق، گلها را از پنجره به بیرون پرت میکند. گلها پشت وانتی میافتند که صاحب آن برای دیدن همسر و بچة تازه به دنیا آمدهاش به بیمارستان میرود. او در پیدا کردن گلفروشی موفق نمیشود و با دیدن گلها خوشحال شده و خود را سریع با گلها به بیمارستان میرساند، اما با حادثة ناگوار مرگ فرزند و همسر مواجه میشود، گلها بار دیگر به خیابان پرت میشود و به دست پسرک بیخانمانی میافتد که تصمیم میگیرد با فروش آن نانی بخرد و خود را از گرسنگی نجات دهد که ناگهان چشمش به مرد دستفروشی میافتد که صبح نانی از او دزدیده است، پسرک گلها را کنار گلفروشی رها کرده و فرار میکند. گلهای رهاشده دوباره به دست گلفروش میرسد. کتاب حاضر مجموعة داستانهای کوتاه با عناوین هیچوقت نگفت که چقدر دوستش دارد، بیهدف اما نمیدانم کجا؟ بیاعتنا، حتی به من، وحشت از خیابان، انکار حقیقت، تنها به خاطر مادرم و بعد از هفت، هشتمی است.