پل شاخ زرین
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
درها، درها، درها. پنجرههای بسته. ابرها روی دریاها را میپوشانند. چند سایه خیس در ساحل. به مرگ او نگاه نکن. او چشم دارد، در دستهایش هنوز ترس از مرگ جاری است... امروز بودم، فردا نیستم. مژهها بر هم میخورند. یک ماهی روی آب خوابیده است... زویایی در مردمک چشم. شهر سکوت کن. به سرودهای ما گوش کن...