مشکی خرتولی و میدادی ئاقل
پسرک کوری مدادی داشت که با آن نقاشی میکرد. روزی او در خواب بود که موشی وارد اتاق شد، مداد را به دندان گرفت و گریخت. در میان راه، مداد از موش علت کارش را جویا شد. موش گفت به دلیل این که خیلی گرسنهام. کمی بعد موش از مداد پرسید تو چه کاری میتوانی انجام دهی. مداد گفت: من نقاشی میکشم و موش از او خواست، تصویری را به دلخواه بکشد. مداد نیز گربهی بزرگی را به تصویر کشید و موش با دیدن آن، مداد را رها کرده و پا به فرار گذاشت.