ماجراهای تام انگشتی
داستانهای تخیلی / داستانهای کودکان و نوجوانان
تام انگشتی، پسر کوچکی بود که قدرش به کوچکی یک شست بود. روزی تام از مادرش پرسید اجازه هست به زمینبازی برم و دوستم رو ببینم؟ مادرش گفت: الآن نه. اول باید تمرینهای درس پیانو رو انجام بدی. تام از روی کلیدهای پیانو به این طرف و آن طرف میپرید. بعد از 20 دقیقه، به مادرش گفت: تمرینمو تمام کردم. الآن می تونم برم زمینبازی؟ مادرش جواب داد: بله؛ اما برای ناهار دیر نکن. گفت نگران نباش. من فقط می رم زمین بازی و زود بر میگردم...