قصه خانهای که سطل آشغال نداشت
داستانهای تخیلی
یکی بود یکی نبود، خانهای بود که اتاقهایش سطل آشغال نداشت، حتی آشپزخانه و دستشویی و حمامش نیز سطل آشغال نداشت. به همین دلیل هریک از آشغالها به سمتی از خانه رفتند؛ پوست نارنگیها به زیر تخت، آشغال سبزیها روی مبل و دستمال مچالهها روی یخچال. چیزی نگذشت که در و دیوار خانهی بیسطل، آشغال باران شد و پس از مدتی تمام خانههای اطراف به خاطر بوی بد خانهی بیسطل از آنجا رفتند و فقط یک زمین خالی و خانهی بیسطل باقی ماند. ناگهان یک سوسمار آشغالخور از زیرزمین بیرون آمد و گفت: "آخیش از شر این طبقههای تر و تمیز راحت شدم". بعد بو کشید و گفت: "به به که چه بوی گندی، به این میگویند زندگی" و یک راست به طرف خانهی بیسطل رفت و به دنبال او چهارصد، پانصد تا زن و بچه و نوه و نتیجههایش هم راه افتادند. چیزی نگذشت که اثری از آثار خانهی بیسطل باقی نماند. آنها نیز با شکمهای باد کرده راه افتادند و رفتند تا خانهی گندالوی خوشمزهی دیگری پیدا کنند.