شهردار کستربریج
در کتاب حاضر، داستانی انگلیسی ـ قرن نوزدهم ـ درج شده است. اوایل قرن هجدهم، «میکائیل» که یک دروکار است، به اتّفاق همسرش «سوزان» و دختر کوچکش «الیزابت ـ جین» به روستای «وی دان ـ پرایرز» در شمال «وسکس» وارد میشوند. «میکائیل» در بازار مکاره، بر اثر مستی بیش از حد، زن خود را همان جا طلاق میدهد و او را در ازای گرفتن پولی به ملوانی به نام «نیوسن» میفروشد. «سفدان» به اتّفاق فرزندش، با ملوان میرود. وقتی میکائیل به خود میآید عمق فاجعه را درمییابد و همان روز در کلیسا سوگند یاد میکند که دیگر هرگز لب به مشروب نزند. او مدتها به دنبال همسر و دخترش میرود امّا آنها را نمییابد. سرانجام به شهر «کستربریج» میرود و با زحمت زیاد شهردار میشود. بعد از سالهای زیادی، سوزان به اتّفاق الیزابت به جین که اینک جوانی هجده ساله است، بعد از مرگ «نیوسن»، به جستوجوی «میکائیل» میپردازد و او را در «کستربریج» مییابند. «سوزان» قصد داد که ارتباط گسسته را دوباره پیوند دهد. امّا اتفاقات غیرقابل پیشبینی رخ میدهد و ماجرا به گونهای دیگر پیش میرود.