بازمانده
"سعید" هنوز در حالت شوک به سر میبرد. او هنوز حرفهای "کیان" را باور نمیکرد. ساعتی پیش بود که کیان به او تلفن زده و گفته بود که "الهام" قصد ازدواج دارد. با این خبر، خاطرات سالهای گذشته را به یاد آورد. دوران دبیرستان را میگذراند که روزی به طور اتفاقی با الهام همصحبت شده بود و از آن روز در خصوص او کمی جدیتر فکر میکرد؛ ولی الهام خواهر بهترین دوستش ـ کیان ـ بود و او نمیتوانست نسبت به او نظری داشته باشد. در همان روزها بود که الهام جسورانه با نوشتن نامهای، از عشق نسبت به او سخن گفته بود. بعد از آن خواهرش، سیما، دیدارهایی را میان آن دو ترتیب میداد. الهام و او به یکدیگر قول ازدواج و زندگی آرمانی داده بودند که جنگ شروع شد. مادر سعید تحمل از دست دادن او را نداشت و به اصرار، او را به صورت قاچاقی به خارج از کشور فرستاده بود؛ و حالا کیان تلفنی او را در جریان ازدواج احتمالی الهام قرار داده بود. سعید با برادرش تماس گرفت و به او گفت که به الهام پیغام بدهید اگر کمی منتظرم بماند به ایران بازمیگردم و مشغول آمادهسازی مدارک خود شد.