جوانه
داستانهای فارسی - قرن 13ق.
«بابونک»، جوانة کوچک، از خواب بیدار شد و به خورشید سلام کرد. مادر بابونک به او سفارش کرده بود که تا وقتی برف روی زمین است بیرون نیاید. بابونک کنار خود دانة برفی دید، او برف را نمیشناخت، اما دانة برف سالها بود که آرزو داشت جوانه را ببیند و با او دوست شود. او به بابونک پیشنهاد کرد که صورت خود را به او بزند؛ اما هرباری که بابونک به برف نزدیکتر میشد برف کوچکتر میشد و بابونک خود را سرحالتر و نیرومند احساس میکرد. برف کوچک آب شد و خورشید ماجرای برف را به بابونک توضیح داد.