شکوفههای رنج
داستانهای فارسی - قرن 14
با صدای زنگ از خواب بیدار شدم، اول تصور میکردم که خواب دیدهام اما صدای زنگ دوباره بلند شد و مرا به سوی خود کشاند. پس از کمی تامل، با تردید در را باز کردم. از حیرت خشکم زد. تکان سختی خوردم و با دستپاچگی چند بار پلک زدم. به چهره مردی که روبهرویم ایستاده بود، خیره شدم. درست شکل من بود. انگار از یک قالب درآمدهایم. نتوانستم باور کنم؛ ولی او بیاعتنا به بهتزدگی و ناباوریام با فشار دست من را پس زد و داخل شد و یکراست به طرف اتاق خوابم رفت. انگار سالهای سال با من در این خانه زندگی کرده بود. همهجا و همهچیز را میشناخت. نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت پشت به دیوار ایستادم تا بر خود مسلط شدم. پا بر روی سایه مرد هم شکل خود گذاشتم و به سویش رفتم. انگار با نیرویی مرموز من را به سوی خود میکشید. سکوتی ملالآور من را رنج میداد. شاید منتظر بود که من چیزی بگویم، ولی من حتی اسمم را هم فراموش کرده بودم. به این ترتیب بود که اولین مکاشفۀ من با او رخ داد و اتفاقات بسیاری را برایم به دنبال آورد.