معلق
داستانهای فارسی - قرن 14
همان لحظهها که از گذشتههایش برایم میگفت و در چشمانش، غم عمیقی میدیدم، باید میفهمیدم که او در جایی بین زمین و آسمان معلق مانده است و من... من در تب و تاب این بودم که او را در جایی، در نزدیکترین قسمت زندگیام نگه دارم؛ اما زهی خیال باطل! آن لحظه بود که فهمیدم من هم معلق ماندهام؛ اما بین باورهایم، باور عشق یا تردید، بین خواستهی دل و ندای عقل. الآن میفهمم که همه ما معلقیم بین رنجها و دردهایمان، بین عشق و جزایش، بین درد و عذابش...