کافهچی
داستانهای فارسی - قرن 14
چراغهای شهر روشن است. هنوز صدای تازیانه ماشینها بر این شهر خیس از باران خاموش نشده. سگهای ولگرد و هر نوع گربههایی که سربهسرشان میگذارند از همین حوالی میآید. چند رهگذر از خیابان در حال عبور هستند و چند نفر در حیاط کاشانه کناری بحث میکنند... مهم نیست! سرم را میچرخانم و به خیابان اصلی نگاه میکنم. هنوز آقای موحد مغازهاش را تعطیل نکرده است. کاش بعد از ظهر که از آنجا رد میشدم از او شلغم میخریدم. سوز هوای سرد بر صورتم مثل خراش یک تیغ برنده است.