مرد حسود
داستانهای فارسی / داستانهای آموزنده
روزی روزگاری مرد بخشندهای که ثروت زیادی داشت، در شهری زندگی میکرد. مرد بخشنده یک دوست دانشمند داشت که با او به گفتگو مینشست و هدایای ارزشمندی به او میداد. یکی از نزدیکان مرد بخشنده به دوستی او با دانشمند حسادت میکرد. به همین دلیل به مرد بشخنده گفت که دانشمند از او بدگویی میکند و میگوید که دهان مرد بخشنده بوی بد میدهد. آن شب مرد حسود، دانشمند را برای شام به خانهاش برد و سیر فراوان به او خوراند. فردای آن شب مرد بخشنده متوجهشد که دانشمند جلوی دهان و بینی خود را میگیرد. با خود گفت پس آنچه شنیدهام راست است. سپس پاکتی برای دانشمند آورد و از او خواست تا نزدیکی از دوستانش برود و از او پاداشی بگیرد. مرد حسود که تعجب کرده بود در راه پاکت را از دانشمند گرفت تا خود پاداش را بگیرد ولی بهجای پاداش کتک مفصلی از دوست بخشنده دریافت کرد چرا که در نامه چنین نوشته شده بود: «آورندهی نامه مردی حیلهگر و دروغگوست تا میتوانی او را کتک بزن.»