حکایات و طنزهای باباموسی
لطیفههای فارسی - قرن 14
روزی مردی، جوانی را کشانکشان، در حالی که خون از سر و رویش جاری بود، به نزد والی شهر برد. والی علت را جویا شد. مرد گفت: این جوان را در خیابان دیدم که به سر و روی خود میزد. و هرچه به او نصیحت کردم تاثیری نکرد. او را به نزد شما آوردم تا شاید به سخن آید و چگونگی احوال خویش را بیان کند. جوان گفت: ای والی تاکنون مشقتهای زیادی را متحمل شدهام و خون دل زیادی خوردهام، اما کسی را تاکنون حلال مشکلات خود ندیدم. بر آن شدم که خون دلم را بر چهرهام ترسیم کنم تا شاید سرخی خون بر چهرهام حکایتی باشد از دردهای درونم. مجموعۀ حاضر حاوی حکایاتی اخلاقی ـ تربیتی است که حکایت ذکر شده با عنوان "خون دل" یکی از آنهاست. برخی دیگر از حکایات کتاب عبارت است از: جانباز؛ نامهای برای دادا؛ خیابان امام؛ بابا موسی؛ و خدا کریم است.