شبهای روشن (بخشی از خاطرات یک مرد رویایی)
داستانهای کوتاه روسی - قرن 19م.
شبی زیبا در پترزبورگ، مردی با دختر جوانی به نام ناستنکا برخورد میکند، ناستنکا با مادربزرگ خود زندگی میکند و به تازگی آزادی خود را از تحریمهای مادربزرگ به دست آورده است. ناستنکا از مرد میخواهد که با هم دوست باشند و از او قول میگیرد که هرگز عاشقش نشود. شب بعد ناستنکا از مرد میخواهد که داستان زندگیاش را تعریف کند. مرد که خود را «مرد رویایی» مینامد، از خود میگوید. او تاکنون دوستی نداشته است و فکر میکند که از قبل مقدر شده است که او ناستنکا را ملاقات کند. خیالات جدید، تصورات و رویاها، به شکلی نامحسوس و به تدریج در تنهایی و خلوت ناستنکا جان میگیرند. مرد رویایی معتقد است که همة مردم از سهم و سرنوشت خویش ناخشنودند و زندگی ملالآوری دارند. او هیچ توجهی به زندگی ندارد و معتقد است که زندگی انسانها پست و حقیر است.