مارپیچ سیاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
آوازه خوان فریادی بلند میکشد و حفرهای را که روی صندلی بزرگ است، باز میکند و به درون آن میخزد؛ در حالی که جنازهی ناجی را به دنبال خود میکشد. زندانیان، یک به یک، در حالی که دیوانه وار آواز میخوانند، به دنبال او میروند. گویی آنها خود را از دنیا به بیرون پرت میکنند. وقتی که آخرین محکوم از نظرها ناپدید شد، در جعبه بسته میشود. سکوتی ناگهانی حکم فرما میشود، پس از لحظهای از پشت جعبه، دود سیاه غلیظی به صورت مارپیچ به هوا میرود.