در پس غبار
داستانهای فارسی - قرن 14
در یک لحظه، تمام دنیا بر سر سارا آوار شد. نفسش گرفت. رنگ صورتش چون مردگان از گور در آمده، پرید. زانوهایش سست شد و به اختیار نشست. وارفته، تکیه بر صندلی داد و بی هیچ کلامی گوش به سخنان مبهمی که هیچ از آنها نمیفهمید. انگار سعید میخواست تا به او بفهماند که تو همان دختر زهره، دختری که 18 سال پیش به یک زوج هلندی فروخته شده است. آیا به حقیقت همان دختر است؟ از حیث قیافه که بسیار شبیه به زهره است؛ اما یاد لحظههای افتاد که عکس زهره را در دست داشت. احساسی قرابت و نزدیکی؛ وجودش را در بر گرفت و احساس قرابت و نزدیکی چنان که گویی عکس مادر خود را در دست دارد و به سینه میچسباند اما...