گمگمههای برف
داستانهای فارسی - قرن 14
«صنوبر دیلمی» استاد دانشگاه است و این روزها نامهای از ادارة ارشاد گیلان برایش رسیده و طی آن به نخستین همایش دیلمانشناسی به دیلمان دعوت شده است. این دعوتنامه که به دستش رسید، خوشحال شد، اما بعد از آن حس عجیبی داشت، بعد از مدتها میخواست بنویسد، دربارة دیلمان و پدرش، مدام با خود کلنجار میرفت. سوالهای زیادی داشت که میخواست از دایی و زندایی، که او را بزرگ کرده بودند، بپرسد. او حرفهایی را که دربارة پدرش میزدند، میشنید. دلش میخواست فقط دایی بنشیند و هرچه که دربارة پدرش میداند تعریف کند. میخواست بداند آیا گفتههای زندایی حقیقت دارد؟ آیا پدر با دستهای خود گلوی زن دومش را آنقدر فشار داد تا خفه شود؟ اما دایی هرگز چیزی نمیگفت، نه این که نخواسته باشد چیزی را پنهان کند، چون نمیخواست. داستان زندگی صنوبر و جواب سوالهایش، هستة اصلی داستان را شکل میدهد.