خانهای رو به باد
داستانهای فارسی - قرن 14
نیمه پاییز درختها را لاغر کرده. سکسکهام گرفته. یک لیوان نوشابه میریزم و میگذارم هر چه که سر معدهام مانده، سُر بخورد به طرف پایین. امشب از آن شبهایی است که خواب با من سر لج افتاده. نگاهی به تقویم روی اوپن میاندازم. زمان گذشته و ذهن من توی دو روز پیش متوقف مانده. یادم رفته بود بارها ورقها را با روزها تنظیم کنم. قرمز نوشته بود: نیمه شعبان. نادی گفته بود: عروسی من و بابات یه همچنین روزی بود. بعدها دیگر تمام تاریخهای زندگی توی ذهنش تحلیل رفت. سالهاست این ماهها به ندرت به کارم میآید. تازه علت تعطیلی بانک و چراغانی امروز را میفهمم...