آقای دژاوو: داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
پسرک دستهایش را روی میلههای سبز میکشید و 11 صبح شهریورماه را چنان برگهایی که از درختهای اقاقی افتاده بودند، به آرامی زیر پاهای کوچکش لُه میکرد و از خود میپرسید «مونالیزا» اگر چشمانش آبی شود و از تابلوی «داوینچی» بیرون بپرد و کسی را مات خود ببیند چه کار میکند؟ «ژان»، معشوقه «مودیلیانی» چطور؟ آیا او هم دقیقا همانطور بیتفاوت به زیبایی سحرآمیز خود راه میرفت و عین خیالش هم نبود؟ یا... .