قلبم را در رود گنگ گذاشتم
در این کتاب نویسنده سعی دارد در قالب داستان از حقایقی دربارة خدا، واژة درون، رسیدن به خواسته و... سخن بگوید. برای نمونه «قلبم را در رود گنگ گذاشتم» ماجرای پسری با نام «کریش» اهل یکی از روستاهای هندوستان است که به همراه مادر دانا و پدربزرگش، که شغل فیلبانی دارد، زندگی میکند. کریش پسر زشت و شیطان که مورد تمسخر همسن و سالانش بود با بچه فیلی بزرگ میشود، بچه فیل میمیرد و او برای فراموش کردن غم از دست دادن او، به پیشنهاد مادرش، به کلکته میرود. او در کنار رود گنگ هنگام تماشای مردم، دخترجوانی را میبیند که شمعهایی را روی رود میگذاشت، کریش علت این کار را از دختر میپرسد و دختر در جواب به او میگوید برای دست یافتن به حقیقت این کار را میکند. این گفتة دختر او را به فکر وامیدارد و کریش نیز در جستوجوی حقیقت برمیآید. زندگی در کلکته سرنوشت او را به کلی تغییر میدهد. بعدها او برای تحصیلات در رشتة پزشکی به آمریکا میرود و طی اتفاقاتی، حقایقی از جمله نشانههای خداوند، فاصلة میان عشق و دوست داشتن و... برای او روشن میشود.