سکه و شال طلا
داستانهای فارسی - قرن 14
سایهی تنهایی و ترس بر وجودش چنبره زده بود. زنها دور و بر دختر بیچاره رو گرفته و هر کدام پیش دستی میکردند که او را تسلی دهند. او به هوای تازه احتیاج داشت که نفسش را تازه کند. مجبور شد فریاد بزند. تو رو خدا دور و بر من رو خلوت کنید! خفه شدم. میدانست هدف اونا سر در آوردن گیر و گور کار برادرانش هست؛ و تسلیت آنها را جدی نگرفت. آنها هاج و واج رفتند کنار و مثل زنان حرمسرای قاجاری، شروع به پچ پچ کردن که واه! چه سبک، انگار نه انگار که پدرش مرده و بعضی لب و لوچه کج کردند و بعضی هاشونم چشم و ابرویی بالا انداختند.