من مامانت را نخوردم
داستانهای تخیلی
از وقتی که پدر دخترک، سوسمار سبز کوچولو را از مغازة اسباببازیفروشی خریداری کرده و به خانه آورده بود، هیچکس با سوسمار کوچولو بازی نکرده بود. سوسمار تمام تلاش خود را به کار برد تا با دخترک و عروسک، دوست و همبازی شود. اما آنها از سوسمار میترسیدند و تصور میکردند که او قصد فریب آنها و خوردنشان را دارد. تا این که یک روز دخترک به گمان آن که سوسمار، مادرش را خورده است، شکم او را با نوک مدادرنگی پاره کرد تا مادرش را نجات دهد. در این هنگام مادرش از راه رسید. سوسمار کوچولو میخندید و همانطور که روی زمین دراز کشیده بود گفت: «دیدی گفتم، من مامانت را نخوردم! حالا با من دوست میشوی؟» بعد آرام چشمهایش را روی هم گذاشت.