یوسف (ع)
یوسف، پیامبر - داستان / قرآن - قصهها
در زمانهای قدیم در سرزمین کنعان پیامبری به نام "یعقوب" زندگی میکرد. او دوزاده پسر داشت که کوچکترین آنها "یوسف" نام داشت. به یعقوب الهام شده بود که یوسف به مقام بالایی میرسد. به همین دلیل یعقوب بسیار به او علاقهمند بود. این امر سبب شد تا پسران دیگر یعقوب به یوسف حسادت کنند تا جایی که تصمیم گرفتند او را از بین ببرند. به این ترتیب یوسف توسط برادرانش درون چاهی انداخته شد. برادران یوسف پیراهن وی را به خون گوسفند آغشته کردند و نزد یعقوب رفتند و گفتند یوسف را گرگی خورده است. اما یعقوب دریافت که پسرانش دروغ میگویند و آنقدر گریه کرد تا نابینا شد. روز بعد کاروانی یوسف را پیدا کرد و همراه خویش به مصر برد. رییس کاروان او را به عزیز مصر فروخت و چند سال بعد یوسف جوانی زیبا و دوستداشتنی شد. همسر عزیز مصر که "زلیخا" نام داشت به یوسف علاقهمند شد و این امر مشکلات بسیاری را برای یوسف ایجاد نمود تا آنجا که مدتی را به زندان افتاد. اما در نهایت با اثبات بیگناهیاش از زندان آزاد شد و طی حوادثی باردیگر پدرش را ملاقات کرد و با این دیدار یعقوب (ع) دوباره بیناییاش را به دست آورد.