روزالده
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
یوهان وارگوت نقاشی با خلق و خوی همة هنرمندان پرآوازه، دمساز با عزلت و مانوس با غوغای درون است. او در خلال وقایعی که در زندگی شخصی با آن روبهروست، به خودیابی راه مییابد و به عشق واقعی میرسد که از خود گذشتن و دوست را بر خویشتن مقدم داشتن است. با آن که زندگی مشترک او خالی از محتواست و از کوچکترین شور و شوقی تهی است، ولی علاقة شدید وی به پسر کوچکش سبب میشود تا در میان دیوارهای ملک بزرگش ـ روزالده ـ که برای او در حکم قفس است، بماند. زندگی غمآلودش سرانجام به رهائی از این زندان میانجامد و نقاش راهی شرق میشود، مگر در آنجا «فضایی تازه» بیابد و به دور از رنج و زشتی که او را در خود پیچیده است.