خیال خام
داستانهای فارسی - قرن 14
دیروز که هوشیار یک ساعت تمام با دختر سرباز بلشویک صحبت میکرد، تازه در انتهای بحث فهمید که دارد روسی صحبت میکند، در حالی که در عمرش حتی یک کلمه هم روسی نیاموخته بود. برای همین فهمید دوباره دچار توهم شده و دستش را به درخت سرو کنار دستش کوبید تا از توهم بیرون بیاید؛ اما دختر جلو آمده بود و دست او را که خونی شده بود، با پارچهی زمختی که در کولهاش داشت، بسته بود. دم دمای غروب که او را در محوطه متل یافتیم، دستش پانسمان بود و میگفت دختر تا دم در همراه او بوده اما پروانه خانم، صاحب متل به کاس آقا، فراش گفت: باز هم توهم، این جوونکای بیچارهی تهرانی، بیارش تو.