موش دم بریده
یک روز موشی بازیگوش به کنار برکه رفت و با یک چوب، محکم به سر قورباغهکوبید. فردای همان روز در حال تاب بازی کردن بود که از روی آن افتاد و سرش محکم به زمین خورد. موشی گریهکنان به طرف خانه رفت و ماجرا را برای مادرش بازگو کرد. وقتی موشی به چمنزار رفت چشمش به یک مارمولک کوچک افتاد و با سنگ به دم مارمولک زد و دم او کنده شد. روزها یکی پس از دیگری میگذشت اما موشی هم چنان به آزار و اذیت حیوانها ادامه میداد تا آن که یکی از روزها دمش در یک تلهگیر کرده و کنده شد. بعد از آن تمام حیوانات دربارۀ موش دم بریدهصحبت میکردند. مارمولک به او گفت یادت میآید که دم مرا کندی، دم من رشد میکند اما دم تو تا آخر عمر رشد نمیکند. اما پشیمانی دیگر سودی نداشت