سقوط در تاریکی
داستانهای فارسی - قرن 14
حال و هوای سال نو هنوز از بین نرفته بود که تابستان خودش را نشان میداد. گویا آخرین روز بهار برای «بهرام» روز بدی نبود، چراکه هر روز هنگام خروج از اداره سرش روبه پایین بود و مسیر پاهایش را دنبال میکرد، البته او با این کار تمرکزش را در رابطه با پروندههایش بیشتر میکرد، گاهی آنقدر روی یک پرونده تمرکز میکرد که اگر چیزی را سمتش پرتاب نمیکردی توجهاش جلب نمیشد، اما امروز وقتی از در اتاقش در اداره به بیرون آمد با لبهای خندانش و چشمانی کاملا مشکی به همراه دماغی نسبتا درشت که ترکیبی جذاب شکل داده بود، توجه همه را به خود جلب کرد. نگاهی به اطراف انداخت و با سری بالا به سمت درب خروجی رفت. او بالاخره پرونده دزدی از صرافی که منجر به قتل فروشنده هم شده بود را بست و قاتل را پیدا کرد، اما کار آسانی نبود. بهرام تمام بهار را به دنبال قاتل این پرونده بود و الان امید داشت که تابستان را مانند بهار هدر ندهد... .