سلام، دریا هستم
داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی به بیمارستان رسید، احساس کرد که رفتار آقای ستاری کمی غیر معمول و با دستپاچگی همراه است. آقای ستاری در نهایت او را به ایستگاه پرستاری برد. مستقیم به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خوب شما همکار هستید و جای هیچ پنهان کاری نیست. امروز حدود پنج صبح بود که سید مجتبی دچار حمله عصبی شدیدی شد. هیچ جور نمیشد آرومش کرد. فریاد میزد و اسم همرزمانش را صدا میزد... هر چند به صورت تئوری این اتفاق قابل پیش بینی بود، اما اکنون که رزمندهی مورد احترام و علاقهاش دچار این وضع شده بود برایش قابل تحمل نبود...