وارثان
داستانهای فرانسه - قرن 21م.
گابریل با آستین لباسش، گرد و خاک روی کتاب را پاک کرد و با صدای بلند خواند: اژدهاک دهان سو چاک! همین که آخرین کلمه را بر زبان آورد، نور خیره کنندهای از جلد کتاب برخاست. حروف طلایی رنگ از روی جلد کتاب شروع به لرزیدن کرد و روی دستها و بازوها و صورت گابریل راه افتادند و تمام بدن او را پر کردند. انگار که بدنش پر از خالکوبیهای متحرک و لرزان شده بود. زوئه از ترس فرهادی کشید: کتاب را ول کن. ولش کن. ناگهان رعد سهمگینی در فضا طنین انداخت و جادو به ترق و تروق افتاد. آب دریاچه به صورت موجهای عظیمی بالا آمد، زمین شکاف برداشت، آسمان به رنگ درخشانی در آمد و همه موجودات جادویی فریادی تیز، فریادی دردآلود، فریادی از سر وحشت و ناامیدی سر دادند...