سایههای شیشهای
داستانهای فارسی - قرن 14
«مهری» دختری پرشر و شور بود که در نوجوانی عاشق «حشمت» میشود. جوانی که در کافه کار میکرده است. خانوادة مهری به دلیل اختلافات مذهبی و اعتقادی با ازدواج آنها مخالفت میکنند. مهری برای فراموش کردن حشمت، تن به ازدواج با فردی به نام «کامران» میدهد. بعد از به دنیا آمدن فرزندانشان کامران تبدیل به فردی دائمالخمر و شکاک میشود و به بهانههای مختلف مهری را آزار میدهد. مهری که به دلیل وضعیت همسر خود، نانآور خانه شده بود، در اوقات تنهایی و دلتنگی به یاد عشق قدیمی خود میافتد. کمکم او از موقعیت خود در زندگی خسته شده و برای اعلام موجودیت خود علیرغم رضایت کامران به یک میهمانی دوستانه میرود. این کار او باعث تحریک بدگمانی کامران شده و او نقشة رسوایی مهری را میکشد.