انگشتر عقیق
داستانهای فارسی - قرن 14
گویی صاعقهای بر سر حاج احمد آمده باشد، از شنیدن این حرف خشکش زد، مرضیه که از برق چشمانش پیدا بود حسابی خوشحال شده بود، بی اعتنا به عکس العمل سرد حاج احمد، نگاه شیرینی به من انداخت و لبخند ملیحی زد، اما ته دل من غوغایی بود که آن سرش ناپیدا! میخواستم از خوشحالی پر در بیاورم، شادی و اقبال با سرعت نور به سوی من حرکت میکرد و نمیدانستم در مقابل چشمان منتظر ناصر، چه عکسالعملی را میبایست از خودم نشان میدادم.