من هم میخوام عطر بزنم
«محسن» یک خواهر کوچکتر به اسم «بهار» داشت. آن روز محسن از مادر خواست که به مسجد بروند و نماز جماعت بخوانند. بهار نیز خواست که همراه آنها برود، او تا غروب خیلی کلافه بود اما بالاخره پدر آمد و همگی با هم آماده رفتن به مسجد شدند. پدر به محسن گفت که هنگام رفتن به مسجد و خواندن نماز باید کاملا تمیز باشد و بهترین لباسهایش را بپوشد. محسن و پدر بهترین لباسهایشان را پوشیدند و موهایشان را شانه کردند و به خود عطر زدند. بهار از پدر خواست که برای او نیز عطر بزند. اما پدر گفت که زنها و دخترها نباید به هنگام بیرون رفتن عطر بزنند، خداوند دوست ندارد. سپس همگی به مسجد رفتند. این کتاب جلد دوم از مجموعۀ چهارجلدی «کوچولوهای آسمانی» است و بر اساس آیۀ 31 سورۀ اعراف نوشته شده است. خداوند در این آیه میفرماید: «هنگام رفتن به مسجد خودتان را زینت کنید».