وقت خواب تریستان
از وقت خواب «تریستان» گذشته بود، اما او نمیخوابید و اصرار میکرد تا مادر برایش یک داستان بازگو کند. اما مادر هم اصرار داشت تریستان زودتر بخوابد. آن لحظه صدای آرامشبخش مادربزرگ آمد و قصه را شروع کرد؛ او از زمانهایی داستان گفت که تریستان هنوز به دنیا نیامده بود. مادربزرگ گفت که زمین و همة موجودت از زمانی به وجود آمدند که آتشفشانها فوران کردند و پس از مدتی آرام نگرفت و تنها یک آتشفشان آرام گرفت و آن، پدر تریستان بود. او با فوارههایش همة دایناسورها را از خود راند و حالا دیگر اتفاقی برایش پیش آمده بود که آرام شده و دیگر نعره نمیکشید و آن به وجود آمدن تریستان، آتشفشان کوچکی، بود که زندگی پدر را دگرگون و او را به مردی آرام و خونسرد تبدیل کرده بود.