سعید خمپاره
داستانهای فارسی / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - داستان
سعید 17 سال بیشتر نداشت که برای اولین بار به جبهه رفت. وقتی اتوبوس آنها به پادگان آموزشی رسید، دید وسط یک دشت وسیع، چند ساختمان سیمانی نیمه کاره که پنجرههایش را پتو پوشانده بودند. سعید و دوستانش در گروههای چند نفری تقسیم شدند و ابتدا برای هر گروه، یک فرمانده انتخاب کردند. طوری شده بود که اگر روزی در پادگان حضور هم نداشت، برای کسی اتفاقی میافتاد، همه سراغ سعید را میگرفتند. از آن روز به بعد، سعید یکی از رزمندگان شجاع و خوب جبههها شد. همه در مواقع حساس روی کمک حساب باز میکردند. سعید بعد از جنگ، درسش را ادامه داد و شغل معلمی را انتخاب کرد و هر روز برای بچههای کلاسش، از روزهای دفاع مقدس خاطره تعریف میکرد؛ خاطراتی که سعید سالها بود با آنها زندگی کرده بود.