خورشید بیغروب
خانه ساکت و آرام بود. پارسا روی مبل نشسته بود و نماز خواندن پدر را تماشا میکرد. پدر سجاده را جمع کرد و آه عمیقی کشید، او مثل همیشه خوشحال و شاداب نبود. پارسا به طرف پدر رفت و کنارش نشست و پرسید: بابا چی شده چرا ناراحتی؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم امشب شب اول محرمه. بعد هم گفت: حاضر شوید تا با هم به حسینیه برویم و در آنجا عزاداری کنیم. ما هم لباسهای مشکیمان را پوشیدیم و رفتیم. بعد از عزاداری و سینهزنی، پارسا بر روی مردم گلاب پاشید، «امید» و «احسان» هم در پذیرایی کمک کردند. پارسا با این که برای امام حسین (ع) عزادار و غمگین بود اما از این که میتوانست در حسینیه کاری انجام دهد احساس خوشحالی میکرد.