زنی که گریخت
"زنی که گریخت" یا به روایتی صحیحتر "زنی که سوار بر اسب گریخت"، ماجرای زنی است که شوهری بیستسال بزرگتر از خود دارد و از روابط عشقی و عاطفی با او محروم است. او بر اثر همین امر، دچار افسردگی و یاس میشود و برای رفع دلتنگی خود، تصمیم میگیرد که در نبود همسر، خانه و زندگی را ترک کرده، به منطقهی سرخپوستان برود. او با ورود به منطقهی سرخپوستان، کیش آنان را میپذیرد و خود را همچون تحفهای که خدایان سرخپوست برای قربانی شدن فرستادهاند در اختیار آنها میگذارد.