تیناب
داستانهای فارسی - قرن 14
نسیم از اینکه به او نگاه کند، واهمه داشت. بعد از گذشت نیم ساعت، حضورش آنقدر اذیتش نمیکرد. ولی باز میترسید از اینکه یک آن بلند شود و به او حمله کند. بااینکه دیشب نخوابیده بود، ذرهای خواب به چشمانش راه نداشت. میترسید اگر چشمانش را ببندند وقتی آنها را باز میکند، احسان روبرویش باشد و راه فراری نداشته باشد.