همقفس عقاب
داستانهای فارسی - قرن 14
چکاوک کمی جلوتر رفت و جلوی چهارچوب ایستاد. ایمان ادامه داد: اون موقعی که کتک میخوری. لبهای چکاوک باز شد؛ اما حالا اون لحظهها چیزی نبود که بتونه در موردش حرف بزنه. ایمان دوباره گفت: اون موقعی که دیگه نای تکون خوردن نداری، ولی باید ادامه بدهی... می خوای همون لحظه یه دستی بیاد، برت داره، ببره یه جای بینام و نشون... یه جایی خاکت کنه، به همه بگه دیگه تموم شد. دیگه دست از سرش بردارید.