لکههای گل
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
نمیدانم گناه پدرم چه بود که گرفتار عذاب دائمی شده بود و نمیتوانست یک روز هم بارَش را بگذارد زمین. تا یادم میآید چیزی روی کولش بود. با گونی گندم به آسیا میرفت، کیسه آرد بر پشت بر میگشت. کود حیوانی را میبرد میریخت پای نخلها، با زنبیل پر از خرما خمیده خمیده از باغ میآمد. پشتهای هیزم میبرد، کیلویی قند میآورد. خلاصه، کمرش راست نشد که نشد. بعضی روزها که باری روی کولش نبود، میافتاد دنبال قافلهی خرما میرفت اهرم، تنباکو، خرما، کدو و... را تحویل میداد و شب بر میگشت.