آماده باش
داستانهای فکاهی مصور
می دونم که دوستهای پول دار محلمون فکر میکنند من عجیب غریبم. ولی مطمئن بودم که تو اردوگاه تابستونی، بچههای روس همه شبیه من هستند و اون وقت دیگه همه مون با هم می خونیم و اسمور میخوریم و دوستای صمیمی می شیم. دخترهایی که تو چادر من هستن از خودم بزرگ ترن و نمیخوان که من پیششون باشم. تو اردوگاه اصلاً برق نیست، آب لولهکشی نیست و اصلاً خبری از آبنبات و اینها نیست. اون دستشویی تو الونک هم... حتی فکرش رو هم که میکنم عُقَم می گیره... من نمی تونم این وضعیت رو دو هفته تحمل کنم. لطفاً میای دنبالم؟ دیگه نمی تونم.