چوب بارون خورده
داستانهای فارسی - قرن 14
وقتی مادربزرگ فوت کرد، تنها 30 سال داشت. سر زایمان از دنیا رفت و پدربزرگ سی و یک ساله من را با چهار دختر و دو پسر که یکی از آنها نوزاد بود، تنها گذاشت؛ اما پدر بزرگ تا آخر عمرش دست هیچ زنی را به هیچ بهانهای لمس نکرد و قید ازدواج را زد. دایهای برای عمویم گرفت و خود را در کار غرق کرد و هر کس پرسید چرا؟ گفت: خدا یکی، عشق هم یکی...